حرف دل

سوز دل یه تافته ی جدا بافته

حرف دل

سوز دل یه تافته ی جدا بافته

آرزوی کودکی

هممون وقتی کوچیک بودیم دوست داشتیم زودتر بزرگ بشیم درس بخونیم دکتر مهندس بشیم بریم سر کار زن بگیریم ( این دوتا آخری مخصوص آقا پسراست ) .

حالا از اون آرزوی من خیلی میگذره وقتی این موضوع رو با دوستام مطرح میکنم اکثرشون میگن ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . هر کسی یه جایی گیر کرده . ولی من زندگیمو دوست دارم اصلا دوست ندارم که برگردم به بچگیام .

ولی به قول قدیمی ها مثل خر تو گل گیر کردم حالا که مثلا بزرگ شدم هزارتا مشکل دارم دارم درس میخونم ولی با نخوندن فرقی نداره میخوام برم سر کار ولی کاری رو که از نظر زمانی به کلاسام بخوره پیدا نمیکنم میخوام زن بگیرم ولی نه کار دارم نه تکلیف درسم مشخصه .

نمیدونم چرا همه چیز با هم داره خراب میشه شاید به این خاطر که اصلا بنده خوبی نبودم خدا هم میخواد تلافی کنه ولی نه خدا خیلی بزرگتر از این حرفاست شاید میخواد امتحانم کنه آره امتحان ولی, این طوری که از ظاهر صورت مسئله معلومه یه معادلست با هزارتا مجهول اگر هم اشتباه حل کنم همه چیز تموم میشه همه چیز.

دلم گرفته ولی مجبورم تو چشماش نگاه کنم و بخندم دیروز که زنگ زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ....

اون قدیم ندیما یکی که سنش دورقمی میشد میفرستادنش قاطی مرغا همه چیزو راحت میگرفتن یه زندگی سادرو شروع میکردن یواش یواش سروسامون میگرفتن و زندگیشون خوب میشد ولی حالا همونا که الان پدر مادر عزیز ما هستن اجازه ی این ازدواج ها رو نمیدن الان بابای هر دختری انتظار داره یکی که میاد دخترشو بگیره همه چیز داشته باشه ( خونه ماشین ویلای شمال .... ) بعد با این شرایط یکی که مثل من دوست داره همه زندگیشو خودش درست کنه ضرر میکنه.

 میترسم برم جولو همه چیز خراب بشه از یه طرف دیکه وقتم کمه باید زودتر یه کاری کنم ولی با چی؟

با این شرایط بازم نمیخوام برکردم به بچگیم چون دو سال و ... ماه که هدفمو پیدا کردم ولی نمیدونم چرا همه چیز دست به دست هم داده که ....

میترسم اون این وسطه آسیب روحی ببینه خیلی سعی میکنم همه چیزو مرتب نشون بدم ولی خوب اونم آدمه میفهمه دیگه تا کی خودمو اینجوری نشون بدم بعضی وقتها مثل دیروز دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و بنده خدا به خاطر من چقدر ناراحت میشه وقتی میبینم که اینقدر به خاطر من ناراحت میشه برا خودم آرزوی مرگ میکنم کلی هم به خودم فحش میدم ولی اون چیزی که نباید میشد شده نمیدونم تا کی این جریان ادامه داره ولی تمام سعیمو میکنم زودتر تمومش کنمو.....

انشاالله که درست میشه امیدم فقط به خود خداست .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
تامی پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:55 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام آقا سهیل اینا که گفتی دقیقا مشکل منم هست
ولی با برگشتن به دوران کودکی بازم نمیشه ازش فرار کرد
باید تلاش کنی تا به هدفت برسی
موفق باشی

میترا پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ق.ظ http://http/bahare-sard.blogfa.com

سلام خوبی
ممنون که سرزدی
خیلی قشنگ بود
موفق باشید

فکر می کردم به صدای تولد
تولد هر چیزی یک صدای خاص دارد
تولد یک جوجه اردک , تولد یک جوانه گندم , تولد یک نوزاد
گاهی اوقات با گوش می توان شنیدش
گاهی وقت ها با چشم
و گاهی هم با هیچکدام
خیلی وقت ها به این فکر می کنم که
صدای تولد عشق را چگونه می شود شنید یا دید و یا ... چشید
در تصورات من صدای تولد عشق به صدای تولد یک پروانه شبیه است
کرمی پروانه می شود
آسمان را در می نوردد
و خود را به روشنایی می رساند
هر چقدر داغ , هرچقدر دور
شاید بمیرد , ملالی نیست برایش
و آدمی عاشق می شود
همه داشته هایش را در می نوردد
رها می شود و خود را به نور , به معشوقه اش می رساند
هر چقدر سرد , هر چقدر دور
شاید بمیرد , ملالی نیست برایش
یادم می ماند , صدای تولد یک پروانه از عمق یک پیله تاریک به گوش می رسد
و یادم می ماند
صدای تولد یک عشق هم , شاید , از عمق تاریکی های من
از عمق پیله تنهایی های من
اگر تلاشی برای رستن از آن باشد ، به گوش خواهد رسید

آرش چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:22 ب.ظ

ممنون از بازدیدت از وبلاگم بازم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد